نامه‌ای از جنس پر( قسمت سیزدهم)   2009-06-03 14:17:30

به محض اینکه سوسکهای سفید پیر دسته‌دسته رو به قبله دراز کشیدند و جان به جان‌آفرین تسلیم کردند، موجی از سوسکهای دورگه سیاه‌و‌سفید سروکله‌شان پیداشد. بعضی از آنها درست مثل دلقکها نصف سیاه و نصف سفید بودند و یک شاخک سفید و یک شاخک سیاه داشتند. بعضی ها خالهای ریز سیاه داشتند بر بدن سفیدشان یا برعکس و بعضی هم مثل گورخر راه‌راه بودند. بلور خانم شبها زیر تخت جا خوش میکرد و قصه‌هایش را برای آنها تعریف میکرد و من حتی یک کلمه از حرفهایش را نمیفهمیدم. بلور خانم با من قهر بود و هر چه صدایش میزدم از فضای زیر تخت خارج نمیشد و من صبحها دنبال جعبه کفش خالی در انباری میگشتم تا بلور اشکهایش را از زیر تخت جمع کنم. بیچاره بلور خانم، دنبال دوست‌داشته‌شدن بود ونمیتوانست بپذیرد که از ترلی دیگر کاری برایش ساخته نیست، وطناز هم تقصیری ندارد. طناز حتی نمیدانست ترلی چه شکلی است.
بعد از آنکه من و مهوش جریان جنها را برای طناز تعریف کردیم، دیگر حاضر به زندگی کردن در آن اتاق بالاخانه نبود و دنبال خانه میگشت که از این محله برود و هر چه من ومهوش میگفتیم که: برای ترلی فرقی نمیکند تو کجا باشی. دوباره پیدایت میکند. به گوشش نمیرفت.
و اما این مشکل طناز بزودی حل میشد وخودش با زبان خودش برایمان تعریف میکرد که: چند روز پیش که برای تهیه پولی پیش یکی از پسرعموهایم رفته بودم و ناامید برگشته بودم یک دسته پر طاووس روی قالی افتاده بود که بمحض ورودم انگار کسی آنرا فوت کرده باشد یا از پنجره‌ای نسیمی وزیده باشد پرپر زنان بزیر تخت رفت. دولا شدم تا آنرا بردارم که دیدم صندوقچه‌ای سبز رنگ آنجاست. درون صندوقچه مقداری پول بود ویک نامه که روی کاغذ عجیبی نوشته‌شده‌بود. نامه از ترلی بود و پس از آنکه آنرا خواندم پرپرشد وبر زمین ریخت. ترلی در این نامه از عشق عجیبش به من نوشته بود واز من خواسته‌بود که اجازه بدهم مشکلاتم را برایم حل کند و در عوض من قید مهمانیهای شبانه‌ام را بزنم. او قول داده است که مزاحمم نباشد و من حضورش را در کنارم احساس نخواهم کرد. بچه‌ها میدانید من یک مشکل بزرگ دارم که آنهم تهیه پول برای کسی است که جمعه‌ها بدیدنش میروم. او سخت بیمار است و اگر نتوانم مخارجش رابپردازم او را از دست میدهم. ترلی میتواند این امکان را به من بدهد و منهم آنرا پذیرفته‌ام. طناز برایمان گفت که کم‌کم از این محافظ نامرعی که حتی روزهای جمعه یک تاکسی خالی برایش مهیا میکند و او دیگر مجبور نیست مدتها منتظر اتوبوس بایستد، خوشش میآید. عاشق پنهانی که در سکوت تمام مشکلاتش را حل میکند بدون آنکه چشمداشتی داشته باشد. طناز سرش را پایین انداخت وبه زمزمه گفت: شایدهم روزی عاشقش بشوم . باور میکنید من حتی از آدمها اینهمه محبت ندیده‌ام.
ادامه دارد.


سارا  2009-06-04 10:37:22
داستان داره هی جالب تر میشه !!! و من واقعا دلم می خواد هر چه زوردتر بفهمم آخرش چی میشه؟


نوری  2009-06-04 14:12:37
سارا جان آخرش هنوزمعلوم نیست. فعلن چند تا آدم و چند‌تا جن آفریده‌ام و خیلی دلم میخواهد خودشان سرنوشتشان را انتخاب کنند. یعنی آنها بگویند من بنویسم.
تو هم میتوانی اگر بخواهی ادامه بدهی. داستان میتواند چند شاخه شود هر کداممان یکجور بنویسیم موافقی؟


سارا  2009-06-04 17:41:39
پیشنهاد وسوسه انگیزی دادید !! البته من قدرت نوشتن ندارم ولی یه تلاشی می کنم !! من و به چالش کشیدین!!جالب این جاست که احساس می کنم حالا جذابیت داستان برام چند برابر شده چون حالا این شخصیت ها که با هاشون آشنا شدم یک سرنوشت محتوم ندارند و من هم می تونم تو ذهنم باهاشون بازی کنم!!


نام
پیام
Write all letters which are not black!
حروفی که سیاه نوشته نشده در پنجره وارد کنید.

روز نوشتها

یادها

شعرها

از دیگران

من و جنهایم

داستانها

انتخابات